بیستودوسال از کشتار زندانیان سیاسی ـ عقیدتی در تابستان سال ۱۳۶۷ خورشیدی میگذرد.آذر ۲۷ ساله است. پنج ساله بوده است که پدرش اعدام میشود. او از روزهای با او و بی او برای ما میگوید:
پنج ساله بودم که بابا را اعدام کردند. خاطراتی که از او دارم بیشتر از طریق عکسها برای من زنده میشود. مثلاً ً یادم هست که میرفتیم اوین برای ملاقات و این که خیلی وقتها، صبحها، مامانم مرا از مهد کودک برمیداشت و میبرد اوین برای ملاقات.
ملاقاتها را خیلی خوب یادم هست. مثلاً زمان انتظار را و این که ما بچهها باهم بازی میکردیم و مامانهایمان به ما میگفتند: وقتی رفتید اون تو، اگه بازرسها خواستن شماهارو بگردن، چکار کنین یا چکار نکنین؛ یا این را به بابا بگو یا آن را نگو.
گاهی ما را به گروههای مختلف تقسیم میکردند و یا بچههای کوچکتر را دست ما میسپردند. بچههایی که یکی دوسال از ما کوچکتر بودند، میسپردند دست ما که سه، چهاریا پنج ساله بودیم. به ما میگفتند مراقب هم باشید یا مثلاً حواستان به فلانی باشد که مثلاً آنجا احساس تنهایی میکند.
یادم هست وقتی بابایم را میدیدم، همیشه که نه، اما گاهی گریه میکردم؛ به خاطر دلتنگی، کودکی و یا هزار چیز دیگر. یادم هست همیشه به من میگفت، وقتی یاد من میافتی و گریه میکنی، برو توی آینه خودت را نگاه کن و ببین چقدر زشت میشوی و همان لحظه به یاد من بخند و ببین چقدر زیبا میشوی. پس همیشه بخند و هیچ وقت گریه نکن.
از آن روزها هیچ چیز واضحی یادم نمیآید، ولی هراسش همیشه در من هست. مثلاً طرح لباسهایی را که میپوشیدم در یادم مانده و این که پاسدارها همه جای ما را میگشتند؛ همه جا را و متأسفانه یادم هست که همیشه هم زن نبودند؛ گاهی مرد بودند.
این که بههرحال زنی با حس مادرانهای در آنجا باشد و آرامشی به ما بدهد مهم بود. مهم بود که زنی آنجا باشد. خلاصه آن هراس همیشه در من هست؛ این حس که کسی به من دست میزند و همه جایم را میگردد؛ کسی که حتی اگر گلسری به سر زده باشم و حتی اگر دوست داشته باشم همان مدلی که زدهام بماند، بازهم آن را جابهجا میکند. یادم هست وقتی موهایمان را درست میکردیم، آنها موهای ما را باز میکردند و لای آنها را میدیدند؛ لای آن کلیپسها و کشهایی را که به موهایمان زده بودیم نگاه میکردند. اصلاً حس امنیت نداشتیم. بههرحال یک بچهی چهارـ پنجساله بودیم.
آن روزها خودمان را خیلی خوشگل میکردیم. لباسهای خوب میپوشیدم. چون میخواستیم برویم باباها و مامانهایمان را ببینیم. تمام سعی خانوادهها این بود که به ما بچهها فشاری نیاید و برای همین هم میخواستند همهچیز برای ما طبیعی جلوه کند.
همیشه این حس در من وجود داشت ... این حس که همه بابا دارند و باباهایشان میآیند مدرسه دنبالشان و خب ... من هیچوقت این حسها را تجربه نکرده بودم. گاهی به خانوادههایی که کمی به ما نزدیک میشدند موضوع را میگفتیم، یا مامانهایمان میگفتند، حالا به دلیل روابط دوستانهای که بود، اما خب هیچوقت یک بچه نمیتواند همهچیز را در آن دوران کودکی به راحتی هضم کند.
بههرحال ما خیلی مشکل داشتیم؛ خیلی. بخصوص که مجبور بودیم دروغ بگوییم. به طور مشخص زمان ثبت نام در مدرسه مجبور بودیم دروغ بگوییم یا وقتی با دوستانمان بودیم و میخواستیم مثلاً عکس تولدی یا عکس سفری را که احیاناً رفته بودیم به آنها نشان بدهیم، همیشه این سئوال پیش میآمد: پس بابات کو؟
بههرحال بودند کسانی که موضوع را میدانستند و هیچ مشکلی هم پیش نمیآمد. یادم هست وقتی در دبیرستان بودم، دوم یا سوم دبیرستان، دقیقاً یادم نیست، به یکی از بچهها اطمینان کردم و قضیهی پدرم را گفتم. آن دختر هم موضوع را به خانوادهاش گفت. خانوادهاش هم آمدند مدرسه و به شدت اعتراض کردند. مدرسه مامانم را خواست. به من گفتند: برو مادر و خانوادهات را بیار.
من البته اول از این ماجرا باخبر نشدم اما مدیر مدرسه مادرم را تهدید کرده بود. برگهای جلوی مادرم گذاشته و گفته بود که ما هر سال مجبوریم یکسری اسم بدهیم از بچههایی که- دقیقاً این جمله یادم هست- «کلهشان بوی قرمهسبزی میده و دختر شما هم جزو اینهاست» و این که اگر با او جدی صحبت نکنید، من مجبور میشوم اسمش را بدهم.
فضا بسته بود دیگر. مثلاً یادم هست که یکبار دیگرهم چنین چیزی را گفتم. توی تاکسی بودم و بحث سیاسی سرگرفته بود. دربارهی یکی از همین دورههای انتخابات بود. من فکر کردم که خب تاکسی است دیگر، اما رانندهی تاکسی زد بغل و گفت: خانم بفرما برو پایین.
بعد از جریان پارسال و بیرون ریختن مردم، یک چیز درونی نمیگذاشت که این قضیه را مخفی کنم. اگر توی صف نان یا جایی میایستادم، اگر توی تاکسی مینشستم، مسائل گذشته را بیان میکردم. خیلی راحت، خیلی راحت میگفتم. خیلیها تعجب میکردند، خیلیها خوششان نمیآمد و خیلیها هم احساس ترحم داشتند. اتفاقهای متفاوتی میافتاد. درواقع از پارسال به اینور، هر جایی که باشم، موضوع را میگویم و اصلاً خودم را سانسور نمیکنم؛ بههیچ عنوان. چون احساس میکنم همه باید بدانند.
واقعیت این است که اگر بگویم در ۲۴ ساعت شبانه روز به یاد بابام هستم، خب نه، واقعاً این طور نیست. ولی همیشه این آدم با من است؛ حسش ... آن حسی که به من و مادرم داد و در ما باقی گذاشت و رفت؛ حساسیتهایش نسبت به اجتماع و نسبت به آدمهای دوروبرش ... اینها همیشه با من هستند. یعنی اصلاً چیزی نیست که بگویم از من دور است. چون در ناخودآگاهم هست و مدام یادم میافتد. وقتی خبری میخوانی، یادت میافتد. وقتی داری کاری میکنی، یادت میافتد؛ یادش میافتی. چیزی نیست که بگویم به طور مشخص در این ساعت و در این محل میگویم وای بابا کجایی؟! همیشه یادش هستم، همیشه با من است.
وقتی کوچکتر بودم، احساس میکردم که قبر بابام در خاوران است، ولی واقعیت این است که الان اصلاً نمیدانم. سردرگمی دارم. ما هر سال در ماه شهریور و آخر سال در خاوران جمع میشویم. وقتی آنجا میروی، یک حس خاصی داری. گاهی میگویی کاش سنگ قبری وجود داشت، کاشکی حتی الکی میتوانستیم فقط سنگ قبری داشته باشیم. چون زمانی هست که میخواهی آنجا تنها باشی، راه بروی، با پدرت و سنگ فرضیاش حرف بزنی.
در خاوران که هستی، گاه حس میکنی میتوانی اینجا بنشینی. سکوت است و کسی نمیآید. آن وقت جایی مینشینی و شروع میکنی به حرف زدن، اما بعد به خودت میگویی: نکند اینجا نباشد و صدای من را نشنود. کجا بروم. میروی کمی آنورتر. باز کمی حرف میزنی و باز میگویی: نه، نه. شاید آنور باشد و میروی آنورتر.
بههرحال سردرگم هستی و مدام فکر میکنی که کو؟ کجاست؟ من با چه کسی حرف میزنم؟ این که فقط یک خاک است. بعد باید بگردی و بگردی تا شاید در نقطهای، یک حسی وجود داشته باشد. همین. گاهی فکر میکنم که خاوران میتواند تسکینی باشد، میتواند خوب باشد. گاهی دیگر به این نتیجه میرسم که تفاوتی در اصل قضیه نیست. با همهی این حرفها، با همهی این تناقضها، با همهی این حسهای مختلف که در سالهای مختلف زندگیام نسبت به خاوران داشتهام، همیشه عاشق این بودم که با نوترین لباسهایم و یک بغل گل، با خنده به خاوران بروم.
فایل "شنیداری" مطلب
منبع: رادیو زمانه5 شهریور 1389