ابلاغ
سایت کانون ابلاغ اندیشه های شریعتی

WWW.KANOONEBLAGH.ORG

.
آزادي، در دامن اسارت مي زايد، در زنجير رشد مي كند، از ستم تغذيه مي كند، با غصب بيدار مي شود. . . هان، اين سرنوشت آزادي است!
در حاشیه سفر و سخنان "قم"

«ولی فقیه در جامهء وحشت و هراس»

جنبش نوین ملی ایران راه خود را تا سرنگونی رژیم ولایت فقیه و جایگزینی آن با "جمهوری ایران" ادامه خواهد داد.
در این مسیر اندیشه شریعتی بعنوان "تنها" آلترناتیو اسلام ارتجاعی نقش آگاهی بخش خود راهمچنان ایفاء خواهد نمود…
ادامه مطلب »

حلاج، سردار دارها - عبدالعلی معصومی

زندگی حلاج و آنچه بر او گذشت و نیز چگونگی شهادتش، در روزگاری که در آن بسر می بریم و دورانی که میهنمان در گذار می باشد، بسا آموزنده و عبرت برانگیز است.
حلاج به جرم "وحدت با وحدانیت"، توسط "خلیفه" عباسی ، به زندان انفرادی، شلاق و شکنجه محکوم گردید وعاقبت به گونه جان گدازی به شهادت رسید.
در سالروز قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 و اولین بهار جنبش نوین مردمی و شهدای این جنبش، که ثمره جنایات دستگاه ولایت فقیه که ره پویان همان خلفای "حلاج کش" می باشند، بی مناسبت ندیدیم که با باز نشر نوشته زیبای آقای عبدالعلی معصومی در بارهء حلاج ، یاد او و آنان که "حلاج وار" شهادت و ایستادن را بر ننگ "نشستن" ترجیح دادند، گرامی بداریم.

حلاج، سردار دارها
عبدالعلی معصومی

حسين بن منصور حَلّاج، از صوفيان پاكباز و بي پروا بود كه در حدود سا ل 244هـ (858م) در شهر «بيضا»ي فارس (كه در نزديكي شيراز قرار داشت و اكنون «تَل بيضا» خوانده ميشود) به دنيا آمد. در نوجواني به بصره و بغداد رفت، به جستجوي پير و مُرادي كه «راه» را به او بشناساند. در بصره، به مدت يكسال و نيم، شاگرد عَمروبن عثمان مَكّي بود. مدّتي نيز در بغداد به خدمت جُنيد بغدادي، سرسلسلهٌ «اصحاب صَحو» كمر بست. «صَحو (=هوشياري)، مذهب مُتشرّعين و زاهدان صوفي است يا آنان كه خواسته اند ظاهر و باطنِ شريعت و طريقت، هر دو را، رعايت كنند، نه طريقهٌ دلسوختگان و پاكبازان كه سراپا شور و شوق و حال و مستي اند. چه، آن كه رويِ دل با خدا دارد، از سرزنش مدّعيان نمي انديشد، ماسِوي اللّه را نابوده ميانگارد و بي اعتنا به قُيود و رسوم و فَرامينِ عقلِ مصلحت بين، خطرات را به چيزي نميگيرد، و بي خودوار و مستانه، نقاب از رخسار شاهدِ غيب برميكشد» ـ فرهنگ اشعار حافظ، دكتر احمدعلي رجايي بخارايي، چاپ هفتم، تهران، 1373، ص246 ).حلّاج از كلام آن دو «پير» طَرفي نبست و از درس هر دو رميد. از اينرو، آن دو از او، به سختي، رنجيدند. عَمرو با او درافتاد و در دشمني با او نامه ها به شهرهاي خوزستان فرستاد. جنيد نيز، بعدها، به خواست مقتدر، خليفه عباسي، فتواي قتل او را تاٌييد كرد. حسين بن منصور پيرو مكتب «سُكر» (=سرمستي، غلبهٌ محبتِ حق بر بنده) و مردي شوريده بود. به سفرهاي دراز رفت . طي 5سال به سيستان، ماوراءالنّهر، چين، هند و مكّه سفر كرد و در هر ديار كه نشاني از «پير» و خردمندي مييافت، به محضرش مي شتافت و به شاگرديش كمر مي بست. امّا، سرانجام، به هيچ پيري دل نبست.پس از اين سفرهاي طولاني، دو سال در جَوار خانهٌ كعبه اقامت گزيد. در همان دو سال بود كه چشمش به دنياي تازه يي گشوده شد و گفتارش به رنگي ديگرگونه درآمد و از حوصلهٌ فهمِ عَوام فراتر رفت. از آن پس بود كه به دنياي «وحدت وجود» پاي نهاد و بي پروا «اَناالحَق» گفت و اين كلام را بر سر هر كوي و ميدان، آشكارا، به زبان آورد. «او "اَنا الحَق" ميگفت، يعني: من خدايم. ولي آنچه حَلّاج ميگفت نه شِرك (=براي خدا شريك قائل شدن) بود و نه حُلول (=وارد شدن خداوند در جسم انسان)، بلكه به اين اعتبار بود كه در ذاتِ حقّ محو شده است و در همهٌ كائنات بودي و وجودي جز براي خدا قائل نيست و از ماسِوَياللّه (= غيرِ خدا) اِعراض دارد. بيان اين معاني نه تنها با توحيد منافات ندارد، بلكه با جوهر و مغزِ دين اسلام و تعليمات و اَعمال پيشوايان آن موافق و مطابق است، زيرا مَبداٌ (=آغاز) و مُنتهايِ (=پايان) موجودات و نَشاٌَت (=آفربنش) و رَجعَتِ (=بازگشت) آنان به حق است… هستيِ حقيقي از آنِ خداست و بقيهٌ موجودات پرتوي از ذات اويند… وحدت وجود… به اختصار، عبارت است از اين كه وجودِ مطلق و بودِ حقيقي، تنها، خداست و جز خدا همه چيز نمود و هستي نماست… جميع موجودات تراوشي است از مبداٌ اَحدَيّت… و بازگشت همه چيز به سوي اوست. به عبارت ديگر، همهٌ دنيا نسبت به خدا، در حُكمِ اَشَعّه است نسبت به خورشيد. و از اينجاست كه صوفيه، براي رسيدن به حق، شخصيت خود را حِجابي (=مانعي) بزرگ ميدانند و كشتنِ نَفس و تَطهير (=پاك كردن) وجود را از آلايشهاي ماده، براي بازگشت به وطن اصلي با شَهپَرِ (=بال بزرگ) عشق و سير (=گردش) در عَوالم (=دنياها) وَجد (=خوشي بسيار) و بيخودي، لازم ميشمرند تا به مرحلهٌ فَنا (=نيستي)ي كامل در ذات خداوند برسند و چون خدا باقي و ناميراست، تا ابد باقي مانند كه نتيجهٌ فناي في اللّه، بقاي باللّه است…» (فرهنگ اشعار حافظ، دكتر احمدعلي رجايي بخارايي، ص72). حلّاج به عكس فقيهان و زاهدان، كه از بيمِ دوزخ و براي رفتن به بهشت عبادت ميكنند و عبادتشان با رياضتهاي توان سوز و سركوبيِ نفس همراه است، از عشق به خدا و «يُحِبُّهُم و يُحِبّون» («خدا انسانها را دوست دارد و آنان خدا را دوست دارند»ـ سورهٌ مائده، آيهٌ 54) و از وحدت و اتّحاد با او سخن ميگفت. از اينرو، زاهدان و پارساياني كه از ترس خدا، مُعتَكِفِ (=گوشه نشيني براي عبادت) ديرها و غارها بودند و زندگيشان به ترس و وِرد و ذِكرِ مُدام خلاصه ميشد، با او به دشمني برخاستند و سرانجام او را به محاكمه كشيدند و به مرگ محكوم كردند.

شهادت حلّاج
به فرمان «مقتدر»، خليفهٌ عباسي، حسين بن منصور حلّاج، به جرمِ «اَناالحَق»گويي، به زندان افتاد و بيآن كه حقِ ملاقات كسي را داشته باشد، يك سال در زندان مجرّد ماند. در طي اين مدّت سخن صوفياني چون ابن عَطا و عبداللّه خَفيف را، كه توانسته بودند نزد او كسي را بفرستند و پيغامي بدهند تا عذر خواهد و از زندان رهايي يابد، نپذيرفت.زندانبانان، به امر خليفه، 300 تازيانه بر پيكرش نواختند تا از گفتنِ «اناالحق» لب فروبندد، با صبوري، بي آن كه لب به شكوه و ناله بگشايد، ضربهٌ تازيانه ها را تحمّل كرد، امّا، تسليم نشد و لب از گفتن «اناالحق» فرونبست.حامدبن عباس، وزيرِ «مقتدر»، وقتي سرسختيِ حلّاج را ديد از او خواست اعتقاداتش را بنويسد. سپس، «قاضي و فقيهان را احضار كرد و از آنها دربارهٌ حلاج فتوا خواست. شهادت هايي برضدّ وي دربارهٌ آنچه از او شنيده شده بود، فراهم آمد كه كشتن وي را واجب مينمود…»«مقتدر آنچه را بر وي ثابت شده بود و فتوايي كه فقيهان داده بودند، بدانست و به سالار نگهبانان خويش، محمدبن عبدالصّمد، نوشت كه وي را به عرصهٌ پل [بغداد] ببرد و هزار تازيانه اش بزند و دو دست و دو پايش را ببرد. كه چنين كرد. سپس او را به آتش بسوخت» در روز سه شنبه 24ذيقعدهٌ سال 309هـ (26مارس 922م). (دنبالهٌ تاريخ طبري، ج16، ص6877).عطّار نيشابوري در كتاب «تَذكَرةُ الاوليا» واقعهٌ دردناكِ دست و پابريدن و بر داركردن حسين بن منصور حَلّاج را شرح داده است، كه خلاصه اش چنين است:«… حسين را ببردند تا برداركنند. صد هزار آدمي گردآمدند… درويشي، در آن ميان، از او پرسيد: "عشق چيست"؟ گفت: "امروز بيني و فردا بيني و پس فردا بيني".آن روزش بكشتند و دگر روزش بسوختند و سوّم روزش به باد بَردادند…پس در راه كه ميرفت، ميخراميد. دست اندازان و عَيّاروار ميرفت با سيزده بندِ گران (=سنگين)… چون به زير دار رسيد، بوسه يي برزد و پاي بر نردبان نهاد.گفتند: "حال چيست"؟ گفت: "مِعراجِ مردان، بالاي دار است"…پس دستش جدا كردند، خنده يي زد… پس پاهايش ببريدند، تبسّمي كرد… پس دو دست بريدهٌ خون آلود بر روي درماليد، تا هر دو ساعِد و روي خون آلود كرد. گفتند: "اين چرا كردي؟" گفت: "خون بسيار از من برفت و دانم كه رويم زرد شده باشد. شما پنداريد كه زردي روي من از ترس است. خون در روي ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم، كه گلگونهٌ (=سُرخاب) مردان، خون ايشان است"…پس چشمهايش بركندند. قيامتي از خلق برآمد. بعضي مي گريستند و بعضي سنگ مي انداختند.چون خواستند زبانش ببُرند، روي به آسمان كرد و گفت: "اِلهي، بدين رنج كه از براي تو مي بَرند، محرومشان مگردان و از اين دولت بي نصيب مكن".پس گوش و بينيَش ببريدند و سنگ روان كردند… پس زبانش ببريدند. و نماز شام بود كه سرش ببريدند و در ميان سربريدن تبسّمي كرد و جان داد. و مردمان خروش كردند…روز ديگر گفتند: "اين فتنه بيش از آن خواهد بود كه در حالت حيات بود"… پس اعضاي او بسوختند و [خاكسترش] به دجله انداختند…»حامدبن عباس، وزير مقتدر عباسي، بعضي از ياران حَلّاج را نيز فراخواند و نظرشان را دربارهٌ او پرسيد. ازجمله، ابوالعباس بن عطا، يكي از ياران همدل حلاج، را نزد خود خواند و نوشتهٌ حَلّاج را به او داد و از او خواست كه نظرش را دربارهٌ آن بنويسد. ابن عطا نوشته را خواند و گفت: «اين عقيده يي است درست. من هم به همين عقيده معتقدم و هركس كه به آن معتقد نباشد بي ايمان است».حامد، ابن عطا را به دادگاه كشاند. ابن عطا در دادگاه نيز از حَلّاج و اعتقاداتش، جانانه، دفاع كرد.وزير از سخنان او به خشم آمد و خطاب به نگهبانان فرياد زد: «آرواره هايش را خُردكنيد». ماٌموران با مشت بر دهانش زدند و كفشهايش را آنقدر بر سرش كوفتند كه خون از بينيَش فوّاره زد. ابن عطا در اثر اين ضربه ها، چندروز بعد، جان سپرد.