آزادی، خجسته آزادی
دکتر علی شریعتی
ای آزادی، تو را دوست دارم، به تو نيازمندم، به تو عشق ميورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من ھم نيستم، ھستم، اما من نيستم، یک موجودی خواھم بود تو خالی، پوک، سرگردان، بياميد، سرد، تلخ، بيزار، بدبين، کينھدار، عقده دار، بيتاب، بيروح، بيدل، بی روشنی، بی
شيرینی، بی انتظار ، بيھوده، منی بی تو، یعنی ھيچ!
ای آزادی، به مھر تو پرورده ام، ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو، منارۀ زیبای معبد من است، ای آزادی، کبوتران معصوم و رنگين تو، دوستان ھمراز و آشنای من اند، کبوتران صلح و آشتی اند، پيکھای ھمۀ مژده ھا و ھمۀ پيامھای نوید و اميد و نوازش من اند:
ای آزادی، کاش با تو زندگی ميکردم، با تو جان ميدادم، کاش در تو ميدیدم، در تو دم ميزدم، در تو ميخفتم، بيدار ميشدم، مينوشتم، ميگفتم، حس ميکردم، بودم.
ای آزادی، من از ستم بيزارم، از بند بيزارم، از زنجير بيزارم، از زندان بيزارم، از حکومت بيزارم، از باید بيزارم، از ھر چه و ھر که تو را در بند ميکشد بيزارم.
زندگيم به خاطر تو است، جوانيم به خاطر تو است و بودنم به خاطر تو است.
ای آزادی خجسته آزادی
خواھم که تو را به تخت بنشانم
یا آنکه مرا به پيش خود خوانی
یا آن که تو را به پيش خود خوانم!
ای آزادی، مرغک پرشکستۀ زیبای من، کاش ميتوانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارھا و مرزھا و زندانھا و قلعه ھا رھایت کنم، کاش قفست را ميشکستم و در ھوای پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت ميدادم، اما..دستھای مرا نيز شکسته اند، زبانم را بریده اند، پاھایم را در غل و زنجير کرده اند و چشمانم را نيز بسته اند... وگرنه، مرا با تو سرشته اند، تو را در عمق خویش، در آن صميميترین و راستين من خویش مييابم، احساس ميکنم، طعم تو را ھر لحظه در خویش ميچشم، بوی تو را ھمواره در فضای خلوت خویش ميبویم، آوای زنگدار و دل انگيزت را که به سایش بالھای فرشته ای در دل ستاره ریز آسمان شبھای تابستان کویر ميماند ھمواره ميشنوم، ھر صبح با سرانگشتان مھربان خيالم گيسوان زنده و زباندارت را که بيتاب دستھای مناند، به نرمی و محبت شانه ميزنم، ھمۀ روز را با توام، گام به گام ھمچون سایه با تو ھمراھم، ھرگز تنھایت نميگذارم، ھمه جا، ھمه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت ميبينند، بر سر سفره، آن که در صندلی خالی پھلویت نشسته منم، نميبينی؟
ھستم، چشمھایت را درست بگشای، نه آن چشمھا که با آن سلطان را ميبينی، متولی را ميبينی، با آن چشمھایت که تنھا برای دیدن من اند. با آن چشمھا که تنھا من در تو ميبينم... آن که پنھانی لقمه ای در دھانت مينھد منم، آن که ناگھان ليوانی بر لبت ميگذارد منم، آن که برایت سيب پوست کنده و کنار دستت ریز کرده است منم، ناگھان سرت را برگردان تا مرا ببينی، پيش از آن که فرصت آن را داشته باشم که بگریزم، غيب شوم... .
و ھر عصر، عصرھای آرام و مھربان تابستان، عصرھای گرفته و عبوس زمستان، آنگاه که تنھا و غمگين در زندانت بر تخت افتاده ای و خود را بيزار و سرد و بی انتظار رھا کرده ای آن که در کنارت شبنامه ھا، مقاله ھا، کتابھا، رساله ھا، شعرھا، داستانھا، ترانه ھا، تصنيفھای بسياری را، که در زیر نگاه ھای دژخيمان و در روزھای پر وحشت و شبھای پر ھول حکومت جبارانۀ کينه توز تو و من، نوشته است و سروده است و ھر کدام را زندانی و تعقيبی و شکنجه ای در پی دیده است، برایت ميخواند منم و تو آرام گوش ميدھی و ھر لحظه تعجبی، ھر لحظه لبخندی، ھر لحظه، خندۀ قاھ قاه بلندی، ھر لحظه از جا پریدنی، دور خود چرخ زدنی، خود را به آینه رساندنی و خود را در آن حال در آینه دیدنی و خود را ندیدنی و ھر لحظه در من خيره ماندنی و باور کردنی و... باور نکردنی.
و گاه اعتراضی، ... اخمی، نيمه قھری، و بيدرنگ نوازشی به علامت عذرخواھی یی و لبخند مھربانی به علامت شرمندگی یی... و بعد سؤالی و بعد جوابی و بعد شکی و بعد تردیدی و بعد تصميمی و بعد حرفی و بيدرنگ سرخ شدنی و سپس سکوتی و چه سکوتی! و بعد
برخاستنی و سر به زیر افکندنی و در اندیشه فرو رفتنی و لباس پوشيدنی و از خانه بيرون رفتنی و منم آن که در این ساعتھا، در این عصرھا با توام و تو تنھا نيستی و تو را ھرگز تنھا نميگذارم و تو... که مرا کم ميشناسی، ای که ھمه زندگيم از آن تو بوده است و از آن تو است که ھرگز تسليم اختناق و غضب و استبداد نبوده ام و بندبندم اگر بگسلند دل از تو نميپردازم که تو دل منی و سرشته در آب و گل منی و شکنجه ھا جز مھر تو را در من نيفزوده است و زندانھا جزھوای تو را در سر من نياورده است. دشمنيھا و وحشتھا و تعقيبھا جز وفای تو را در من استوارتر نساخته است. ....
واردشده: 15/03/2010
منبع: سایت ابلاغ