حماسه موسی و اشرف گرامی باد
19 بهمن ماه 1360، ایران، سرزمین دلیر مردان و شیر زنان در غم و اندوهی عمیق فرورفت. مردم ایران بویژه اهالی تهران، در غم از دست دادن "سردار موسی" روز سخت و غم انگیزی را گذراندند. در آنروز، گرچه گماشتگان ولی فقیه به شادی و پایکوبی پرداختند و بارگاه جماران را آذین بستند، اما در اردوی خلق، آنچه قابل رویت بود، بغض بود و کینه. بغض و گریه در از دست دادن مردان و زنان مجاهد و قهرمان، و کینه و نفرت از رژیمی خونخوار که چنین رذیلانه سردار محبوبشان و یاران پاکبازش را به شهادت رساند.
در سحرگاه 19 بهمن 1360، انبوهی از مزدوران خمینی جلاد، پایگاه سردار موسی و مجاهد قهرمان اشرف رجوی را با انواع سلاحهای سبک و سنگین مورد یورش قرار دادند. در پاسخ آتش مزدوران ولی فقیه، سردار موسی، اشرف و سایر یارانشان به پیکاری حماسی و فراموش ناپذیر دست یازیدند.
بوی دود و باروت فضای وسیعی از منطقه درگیری را فرا گرفته بود. صدای رگبار مسلسلها لحظه ای قطع نمی گردید. پس از ساعتها مقاومت خونین و نابرابر و بهلاکت رساندن جمعی از مزدوران، سرانجام سردار خیابانی، اشرف قهرمان و همه یارانشان به عهد خود با خدا و خلق وفا کردند و به افتخار شهادت نائل آمدند.
سردار خیابانی که خود مبلغ ندای " هل من ناصر ینصرنی" سرور آزادگان، حسین می بود، در 19 بهمن خود بدان دعوت لبیک گفت و به همراه آزاده زن مجاهد اشرف، همسرش آذر رضائی و دیگر یارانش به دیدار معبود شتافتند.
19 بهمن 1360، بمثابه روزی عاشوراگونه ، در تاریخ میهن ما، جاودان خواهد ماند؛ که در این روز، تاریخ و زمان، خدا و خلق شاهد حماسه ای با شکوه و عظیم، بر آمده از نسلی آزاد و آگاه می بود.
یادشان گرامی باد
سروده ای از جمشيد پيمان، به مناسبت 19 بهمن
دريا را نبايد به آرامش فرا خواند،
و نبايد صدا را در چنبرة ناشنيدن افکند .
برگها،
فرياد جنگل را مي تابانند،
در آغاز چرخش هبوط .
و زمين،
پژواکي نامتناهيست از سماع بيتوقف برگ .
بايد بشنوي، بتواني بشنوي،
ورنه، باورت را سکوت عطشناک،
لاجرعه ميآشامد .
لحظههاي حادثه پر از بيتابياند،
مثل پيکر زمستان،
مثل يک تکه يخ،
مثل انجماد زمين،
در وسعت بي بنبست شب،
در انتظار آفتاب و عطش .
و بدينسان بود تقدير سکوت،
از حنجرة زني که در فريادش ذوب ميشد،
فريادي که فرصت نيافت،
هرگز از هيچ گلويي جاري شود .
و او در مراسم خاکسپاري صدايش حضور داشت،
و روپوش برف را با ترانههاي انگشتانش،
چونان چکاندن ماشه،
از مرمر سياهي که صدايش را پوشانده بود، تکاند .
و آنگاه که ناقوسها نواختند، شروهيي را خواند،
که روزي کودکي در مسير پرواز بادبادکي سروده بود .
و آنگاه ستارگان را ديدم که مرگ را زيبا ميکنند،
آنجا که شب در تداوم توهمي ناملموس،
با ستارگان ميستيزد .
و اين ادراکي بود که پيکرش در من پديدار ساخت،
هنگامي که بر خاک «ا وين» فرو غلتيده بود .
و اشک، فرصت باريدن نداشت،
چرا که عظمت حادثه،
فرصت اندوه را در انسان کشته بود .
و آنگاه بود که دانستم،
«آرميدن»، دروغيست که بر دريا بسته اند .
و دريافتم که زندگي زيباتر است،
وقتي که خون «اشرف»،
وثيقة زندگي انسان ميشود .